کت ومن (زن گربه ای)

برشی از کتاب :

می‌دانست که هر دو وانمود می‌کنند و دروغگو بودند. یکی در خدمت روشنایی و دیگری در خدمت تاریکی. هالی، با آن لبخند غمگین. کسی که به نظر می‌آمد از ثروت و قدرت متنفر است و بااین‌حال میان آن‌ها زندگی میکرد. لوک ذهنش را زیرورو کرد، تاهمین پاییز اصلا اسم هالی واندرهیز به‌ گوشش نخورده بود. هرگز. در ماه آگوست با جت شخصی به اینجا رسید، تو گویی روحی بوده که از میان ابرها ظاهر شده است. یک شبح.یک غول.

هالی از محفل قاتلان بود. و هالی هرگز وجود خارجی نداشت. لوک تقریبا می خواست روی پاشنه بچرخد و برود که تکه کاغذی روی میز کت‌ومن چشمش را گرفت. لوک بیشتر وارد آن فضا شد، بوی هالی توی آن فضا بود. همان بوی گلی که با آن بیدار شد. اسم او روی کاغذ بود.

لوک

با قلبی تپنده تکه کاغذ را برداشت. دهانش کاملا خشک شده بود. تای کاغذ را باز کرد و سه واژه روی آن را خواند :

از این شهر محافظت کن.
‌‌